فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

راه ميرم ...

بالخره موفق شدم و فهميدم كه چه جوري ميتونم با تب لت عكس آپلود كنم يعني حجم عكس رو كوچيك كنم نقلي خانومم امشب شاهكار كرد و از بغل مامانم حدود يك متري راه رفت و اومد بغل من اين هم عكس راه رفتنش كه داييش گرفته عكس كمي تاره ولي بازم خوبه كه صحنه ي زيباييه از طولاني ترين راه رفتن نقلي خانوم تابه الان فاطمه يكتا علاقه ي خاصي به تب لته داييش داره و با جيغ و هوار سعي ميكنه كه بگيرتش و مال منم حاضر نيست برداره مال داييش رو ميخواد داشت جيغ ميزد بابام بهش گفت كه چي ميخواي خيلي بامزه با انگشتش تبلت محمد مهدي رو نشون داد و گفت اووون....     ...
30 شهريور 1393

کد بانوگری...

روز چهارشنبه تصميم گرفته بودم كه مثل يك كدبانوي كامل خورش سبزي بپزم!!!!!!!!!! واقعا غذاي سختيه ولي خب شوهر جان خييييلي دوسش داره.... داشتم سبزيا رو سرخخخ ميكردم( آخه ما جنوبيا خيلي سبزي غرمه رو سرخ ميكنيم) كه يiو يه مارمولك كوچولو از جلو چشمم رد شد و من جييييييييغ زنان نقلي رو برداشتم و الفرار.... بچه رو سفت تو بغلم گرفته بودم و رو مبل پذيرايي نشسته بودم و پام رو جمع كردم كه يهو پيداش نشه بياد تو پام. گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به شوهر جان  كه تورو خدا پا شو هر جا هستي بيا الان مارمولكه من و فاطمه يكتا رو ميخورهههههه.... و از شانس خوبم هم شوهر جان وسط يه جلسه ي مهم كاري بود كه حتي درست نميتونست تلفنش رو جواب ب...
29 شهريور 1393

نقلی در اصفهان

این روزا سرم شلوغ بود و به وبلاگ دختری نرسیدم چهارشنبه ظهر به سمت اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم نقلی خانوم انقدر از دیدن خونواده ی پدری شاد و خوشحاااااااال بود که خستگیه سفر از یادش رفته بود همش میخندید و بازی میکرد و هر شیرین کاری که بلد بود انجام داد معرکه گرفته بود و بعد از هر شیرین کاری خودش واسه خودش دست میزد و همه رو هم وادار میکرد که براش دست بزنن حتی یه بار عمو سعیدش حواسش نبود داد زد سرش و صداش کرد که منو نگاه کن پدر شوهر جان در تمام مدت ازش فیلم میگرفت شاید برای وقتایی که نقلی پیشش نیست و خاطراتش رو مرور میکنه... روزهای اصفهانمون هم مثل همیشه خوب بود و خوش گذشت شب دوم رفتیم خونه ی دختر عموی شوهر جان که ...
24 شهريور 1393

سندي از يك شيطنت...

اینم از دختر خانوم من در حال خوردن خط چشم با ديدن اين صحنه  داشتم  جیغ و داد میکردم و نمیدونستم چی کار کنم که دیدم شوهر جان بدو بدو رفت .... فکر کردم میخواد یه دستمالی چیزی بیاره که دیدم با دوربین اومد و شروع کرد با ذوق و شوق از خرابکاریه دخترش عکس گرفتن خب اشكال نداره اين هم سندي از شيطنت هاي دختر خانوممون كه البته يادگاري ميمونه امروز رفتم  با مامانم خريد و تو مركز خريد با مامان جونم قرار گذاشتم ،مامانم با طاها و محمد مهدي اومدن فاطمه يكتا به شدت جيغ ميزد و دست و پا ميزد كه بره تو بغله مامانم و حتي اگه من از كنارش رد ميشدم اعتراض ميكرد و ميترسيد كه از مامانم بگيرمش!!!!     مامانم هم د...
19 شهريور 1393

شيطوني هاي نقلي

نقلي خانوم ياد گرفته كه ميره رو ميز توالت من و وسيله هام رو ميريزه بيرون ديروز صبح ساعت هشت و نيم با يك سوزش شديييييد گلو و سردرد و تن درد و ....  با صداي نقلي خانوم از خواب بيدار شدم و انقدر مريضي برده بودم و بي جون بودم كه نتونستم پا شم و خوابم برد و يك ربع ساعت بعد بلند شدم ديدم  به به نقلي خانومرچي كار كرده رژگونه رو از رو ميز توالت برداشته و كااااملا پودرش كرده و به خودش و تمااااام نقاط رو تشكي تا جاي ممكن ماليده برق از كلم پريد و شدم با اون حال مريضم تخت رو جارو برقي كشيدم و تميز كردم و.....  جند وقت پيش هم خط چشم مايع رو برداشت و درش رو باز كرد و خوردش و ريخت رو لباسش به هر حال ديروز ميز توالت ...
17 شهريور 1393

قدم هاي اول نقلي!!!

دختر گلم در تاريخ يازده شهريور در مشهد و در سن يك سال و يك ماه و سه روزگي  خودش  بدون اينكه دستش رو به جايي بگيره بلند ميشه و وايميسه امروز رفتم خونه ي مامانمينا نقلي شب موقع شام هي از رو زمين بلند ميشد و واي ميستاد و مي گفت  اَدي يعني ( علي) و دو قدم راه ميرفت يه وقتايي هم از بغل راه ميرفت كه خيلي باااامزه بود يا علي گفتن موقع بلند شدن هم از مامانم ياد گرفت  
17 شهريور 1393

مشهد

  روزدوشنبه ساعت شش صبح راه آهن بوديمو من با ديدن دوستاي مكمون خواب از سرم پريد و كلي شاااد شدم عصررسيديم مشهدو ما رو توي مجتمع فرهنگي امام رضا اسكان دادن كه بر خلاف تصوراتم جاي خووبي بود فكر ميكردم كه سفر سختي و با وجود شلوغي و گرما و نقلي خييلي اذيت ميشم خلاصه قبل سفر كلي غرغر كردم و همش ميگفتم دارم واسه ديدن دوستام ميرم آخه چرا حالا بليط گرفت آخر شهريور و توي هفته ي كرامت و ميلاد امام رضا..... ولي امام رضاي مهمون نوازم حساااابي شرمنده ام كرد هوا خنك بود حرم خلوت بود نقلي هم سالم و شاد بود اسكانمون خوب بود و..... وقتي رفتم تو حرم از خودم خجالت كشيدم  قلبم پر كشيد و رو گنبدنشست و اون موقع ب...
15 شهريور 1393

پايان سيزده ماهگي نقلي

دختر نازم الان يك سالو يك ماهشه پيشرفتاش اونقدر سريع و پشت سر هم ان كه  وقت نميكنم بيام و بنويسمشون دستش رو ميذاره رو گوشش اذان ميگه( البته يه چيزاي مبهمه بامزه اي ميگه ها ولي يعني اذانه) وقتي براش اتل متل توتوله ميخونم دستش رو از اين پاش ميذاره رواون يكي پاش و اتل متل ميكنه با حركت سر و بدنش آره و نه ميگه وقتي بهش ميگيم يكي رو بترسون ميخنده و ميگه پخخخخخ بهش ميگيم نازي كن لپش رو ناز ميكنه تازه فهميدم جه جوري از تختمون مياد بالا: كشوي زير تخت رو يه كوچولو ميكشه و پاش رو ميذاره رو لبه ي كشو و مياد رو تخت واقعا چه جوري بهذهنش رسيده اين كار رو بكنه
10 شهريور 1393

خبرهاي خوووب

روزهاي حضور مادر شوهر جان به خوبي و شادماني سپري شدند وبه من خيييلي خوش گذشت البته شوهر جان همچنان مشغول و گرفتار بود صبح روز پنج شنبه مادر شوهر جان ازم خواست كه با همديگه براي تولد شوهر جان كيك بپزيم كيك رو پختيم و منم تزيينش كردمو انقدر زشششت شد كه نگو  عصريشوهران از ه جلسه ي ي كاري اومد و كليييي خبراي خوب برامون آورد و دل من و مامانش رو شاد كرد خدايااا شكرت جمعه صبح هم به خريدكادوي تولد براي شوهر جان گذشت البته به همراه خود شوهر جان كادو رو خريديم و سورپرايزي در كار نبود تولد شوهر جان دوازدهمه و مااون موقع مشهديم  تصميم دارم كه اونجا براي صرف شام دعوتش كنم و يه چيزاي ريزي هم واسه اون موقع گذاشتم كه بهش بدم...
10 شهريور 1393